آخزین ذره نور

ساخت وبلاگ
چه قدر ماسک های روی صورت ها قدیمی شده. هر روز باید گرد و خاک روی ماسک را بگیریم. دلم برای خودمان می سوزد, یادمان رفته چه طور هم دیگر را درک کنیم. یادمان رفته یک دوست به حرف نیاز ندارد به دستی که در دستش باشد نیاز دارد, یک غمگین به دلسوزی ما احتیاج ندارد ولی به شانه ای برای گریه چرا. ما یاد گرفته ایم غم هایمان را پنهان کنیم تا دیگران بهشان نخندند, از کی فکر کردیم که زمین خوردن دیگری خنده دار است یا مشکلات همسایه تقصیر خودش. گله ی درد هایمان را پیش خدا می بریم و می گوییم این پائین کسی من را دوست ندارد, فراموش کرده ایم دل به دل راه دارد. دوست من, برادرم, خواهرم, و یا غریبه ی توی خیابان من تو را به اندازه ی تمام دل شکستگی هایت دوست دارم, و به قدر تمام درد های خودم درکت میکنم. بیا دستم را بگیر من و تو در این راه تنها نیستیم. آدمیت آفریده شده تا دوست بدارد. نوشته شده در سه شنبه نهم آبان ۱۳۹۶ساعت 22:40 توسط یگانه | آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 55 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

این چند وقت به کوچک ترین صدایی حساس شده ام... صدای سنجاب روی درخت, خش خش پای حیوانات شبانه, بادی که به پنجره می خورد, بارانی که شدتش کم و بیش میشود, کلاغ هایی که تصمیم گرفته ند کوچ کنند,و صدای خفه شده دعوا از آن ور خانه... حتی به سکوت مطلق روزانه هم حساس شده ام... انگار این خانه زیادی قدیمی شده که هر صدایش در دلم دلهره می آورد, شاید دلم قدیمی شده است که با هر تیک تاک ساعت, هر صدای پا, و یا حتی صدای موشی که جدیدن در یکی از این دیوار های قدیمی لانه کرده است, میپرد, تند میزند و یا اصلا نمیزند...  شاید فقط جای من دیگر اینجا نیست...  میدانم از سر دلسوزی مانده ام, میدانم به من احتیاجی ندارند و من نیز دیگر خیلی به آن ها نیازی ندارم, ولی دلم میسوزد... برای دلنتگی مادرم که حاظر نیست به حرف دلش گوش بدهد, و برای پدرم که هرگز یاد نگرفت برای داشتن باید به زبان آورد, معجزه مال خداوند است نه بنده...  امروز هم میگزرد, شاید به سختی و دل تنگی, ولی امروز هم میگزرد غرق میکنم خودم را در صدای آهنگی که شاید دلم را کمی آرام کند و روح خسته ام را تسلی بدهد نوشته شده در جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 8:2 توسط یگانه | آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 53 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

امروز دلم برای انسانیت سوخت...انگار انقدر با ما آدم ها غریبه شده است که اگر در روز روشن ببینیمش هم دیگر نمی شناسیمش! روزگار بده شده است, ولی انگار ما داریم از روزگار بدتر میشویم! سینه هایمان را از غرور پر کرده ایم و داشته هایمان را با ناز به هم نشان میدهیم!  امروز دوباره دیدمش... همان زن همیشگی... گوشه ی خیابان نشسته بود و از سرما به خود میلرزید... ولی به جای یک دست نگاهان تحقیر آمیز هر رهگذری را باید تحمل میکرد, به دست مادرانی که بچه هایشان را دور میکنند نگاه میکرد, و در جواب تحقیر های این آن چیزی نمی گفت...خدا می داند دلش در چه حال است! امروز دلم به حال خودم سوخت... انسانیت من کجا رفته است... نوشته شده در یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 4:0 توسط یگانه | آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 38 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

 لبخندت دنیایم را زیر و رو میکند. آسمانم آبی می شود، زمینم سبز، و سرخی لبخندت به من زندگی می بخشد. غنچه ها از خجالت آب می شوند وقتی لبخندت را رو می کنی. خورشید درخشنده گیش را از دست می دهد وقتی میخندی. و هر بار من بیشتر از قبل عاشقت میشوم... هر که هستی باش، هر جا که هستی باش، لبخند که بزنی دنیا برویت لبخند میزند، اگر نزد تو رویش را کم کن.  پ.س. برای برادرزاده های عزیزتر از حانم که دنیایم را روشن میکنند! نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۶ساعت 9:22 توسط یگانه | آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 50 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

گاهی می خواهی همه چیز را بگزاری و فقط بروی... گاهی پای فرار بیشتر از پای ماندن داری... گاهی دلت آنقدر پر است که حتی گوش شنوا هم کافی نیست, فقط میخواهی بروی... جایی که نه درد هایت را به یادت می آندازد و نه خبری است از آشنایی... نوشته شده در جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 21:37 توسط یگانه | آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 50 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

یه بیگانه

به کلبه درویشی دست نوشته هایم خوش آمدی!

شب یلدای همه دوستان پیشا پیش مبارک! 

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 21:44 توسط یگانه |


آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 76 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

شهر مثل عروسی زیبا سفید به تن کرده و از آسمان نقل های کوچک و بزرگ بر سرش میریزد!

چه معصومانه سفیدی برف, سیاهی زمین را بی هیچ درنگی در آغوش میکشد...

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶ساعت 1:28 توسط یگانه |

آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 51 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

دوستی قدیمی و همیشه گی, پنجره ای به سوی دنیایی ناشناخته, همراهی که با تازهگی آشنایت می کند, با تاریکی آشتیت میدهد, لبخندی بر لبت می نشاند و قکری نو در سرت می اندازد ! چه قدیمی چه جدید یک کتاب همیشه خوب است, می خواهد از همان ها باشد که از جلدش هم معلوم است بیشتز از مادر مادر بزرگ سن دارد, یا می خواهد همان کتاب جدید نویسنده مورد علاقه همه باشد که جدیدا چاپ شده است. هر کدام برای خودش داستانی دارد, هدفی دارد, آرزویی که بر دل کسی می نشنید... از جلدش قضاوت نکن, بردار و بخوان... نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۳۹۶ساعت 6:15 توسط یگانه | آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 51 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38

یک صبح سفید, یک صبحانه گرم, فنجانی چای, در کنار مادر پدر ... مگر از خدایم چیز بیشتری می خواهم؟  همین لجظه ابدی که بشود هیچ چیز دیگر مهم نیست! حتی اگر صبحی نباشد, صبحانه ای نباشد, و نه حتی فنجانی چای... بگذار سایه این دو عزیز همیشه بر سرم باشد! پ.س. بی نهایت سپاسگذارم از خدا برای این روز قشنگ !    نوشته شده در دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۶ساعت 23:59 توسط یگانه | آخزین ذره نور...
ما را در سایت آخزین ذره نور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yebigane بازدید : 50 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:38